کتاب نزدیکترین مخاطب من باش، نوشته صدیق قطبی، مجموعه نامههایی است که برای دوست فراموششدهی دوران کودکیاش نوشته است.
دربارهی کتاب نزدیکترین مخاطب من باش
کتاب نزدیکترین مخاطب من باش مجموعه نامههایی است که صدیق قطبی به دوست قدیمیاش نوشته است. قطبی نامههای کتاب نزدیکترین مخاطب من باش را خطاب به «آرمن عزیز» که گویی با باد رفته است، آغاز میکند. او در این نامهها از احساساتش میگوید. خاطراتشان را مرور میکند و در حقیقت نوشتن را ادای دینی به دوستیشان میداند. دوستی که گویی با دعوا و بحثی پایان گرفته است و حالا، دو دوست که معلوم نیست در کجای دنیا هستند، در خاطرات و خیالات یکدیگر جولان میدهند.
کتاب نزدیکترین مخاطب من باش را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از خواندن نامهها و داستانهایی که در قالب نامه نوشته شدهاند، لذت میبرید، کتاب نزدیکترین مخاطب من باش را در لیست کتابهایی که باید بخوانید، قرار دهید.
بخشی از کتاب نزدیکترین مخاطب من باش
آرمن عزیز، سالروز تولد شیما نهال کوچکی خریدم. به یاد خاطرهٔ مشترک تماشای چندبارهٔ فیلم «درخت گلابی». شیما دلباختهٔ این فیلم بود، من هم. هیچوقت از تماشای آن سیر نمیشدیم. انگار سرنوشت با زندگی من شبیه داستان درخت گلابی رفتار کرد. بگذریم.
درخت را دیروز به خانه آوردم و امروز به کمک پدرم در باغ کاشتم. سه شاخه بیشتر ندارد و چند برگ که به رنگ پاییزند. دو شاخه، همقد و اندازهاند و یک شاخه کوچک است. انگار یک خانوادهٔ سه نفری هستند. مادر و پدر و یک فرزند. حس میکنم این نهال کوچک، فرزند من است و بسیار دوستش دارم. میبوسمش و برایش فال میگیرم. امشب برایش غزلی از حافظ گشودم. آمد:
«رسم بدعهدی ایام چو دید ابر بهار
گریهاش بر سمن و سنبل و نسرین آمد»
نهال گلابی کوچک را کاشتم تا خاطرهٔ مجسمی باشد از او که دیگر نیست. میخواهم هر وقت نوازشش کنم و برایش غزلی بخوانم. غزلی مثل غزل سیاوش کسرایی:
«تو قامت بلند تمنایی ای درخت/ همواره خفته است در آغوشت آسمان/ بالایی ای درخت/ دستت پر از ستاره و جانت پر از بهار/ زیبایی ای درخت/ وقتی که بادها/ در برگهای در هم تو لانه میکنند/ وقتی که بادها/ گیسوی سبزفام تو را شانه میکنند/ غوغایی ای درخت/ وقتی که چنگ وحشی باران گشوده است/ در بزم سرد او/ خُنیاگر غمین خوشآوایی ای درخت».
آرمن عزیز. یادت میآید روزی تنبور تالشی را برداشته بودیم و روزی از روزهای پاییز به جنگل رنگین رفتیم؟ چقدر خاطرهٔ آن گشت و گذار پاییزانه شیرین است. همهمهٔ رنگها بود و زمزمههای تنبور و حضور دو دوست. دو دوست که قدر دوستی را ندانستند و اکنون چنان از هم دور افتادهاند که حتی نمیدانند آن یکی زنده است یا نه. آرمن، کاش دست کم این پاییز اینجا بودی. یکبار دیگر حُزن ازلی تنبور را در جنگل پاییز تکرار میکردیم و من در تراکم آنهمه برگهای خوشرنگ، پی تمنایی میرفتم. پیِ طرحی از لبخند شیما. شاید در میانهٔ آن همه رنگ و زمزمه، چشمانم را سرابِ خیالی برباید و دمی هم که شده به جانب نقطهٔ نامعلومی بوسه بفرستم.
آخ آرمن. گفتم بوسه. میدانی، من فکر میکنم ما همه به این خاطر رنجوریم که کسی دلهایمان را نبوسیده است. آرمن، گمان میکنم تنها خداست که قادر است دل آدمی را بوسهباران کند. آخ آرمن. آخ که چقدر دلهای تفتیدهٔ ما نیازمند بوسههای مرطوب خداست.
نظرات
هنوز نظری وجود ندارد.