کتاب‌هایی که نشاط می‌پراکنند

انتشارات اریش منتشر کرد:

داستان‌هایی با عطر چای و قهوه؛

کتاب‌هایی که نشاط می‌پراکنند

دو مجموعه داستان‌ کوتاه با نام‌های «داستان‌هایی با عطر قهوه» و «داستان‌هایی با عطر چای»چاپ نخست مرداد 1399، هر دو در قطع رقعی و شمارگان 500 نسخه است.

داستان‌هایی با عطر چای در 158 صفحه و 42 داستان کوتاه، با بهای 35 هزار تومان، و داستان‌هایی با عطر قهوه در 144 صفحه و 44 داستان کوتاه، با بهای 30 هزار تومان، روانۀ بازار نشر شده است.

از ویژگی‌های بارز این دو مجموعۀ زیبا، جلد جذاب؛ چاپ خوب؛ متن پاکیزه و ویراسته؛ سادگی و روانی زبان و بیان داستان‌ها _که آن را برای هر مخاطبی در هر سطح و سن در دسترس و مآنوس می‌کند_، لبۀ برگردانِ نشان کتاب؛ وجود تصاویر در فواصل داستان‌ها و آغاز شدن هر داستان با یک عبارت نغز از بزرگانِ مشاهیر است.

اما آنچه این دو کتاب را منحصر می‌کند، داستان‌هایی با مضامین مختلف است که همگی در یک نقطۀ عطف به هم می‌رسند:«امید»؛ امید گمشدۀ این روزهای ما درخلال فرازونشیب‌های فراوان زندگی و دشواری‌های آن، سراسر این کتاب را فراگرفته است.

این داستان‌ها به‌لحاظ ساختار و شگردهای داستان‌پردازی قابل اعتنا نیستند، بلکه روایت‌های مشهور شفاهی ملل از زندگی انسان‌هایی معمولی است که در زندگی خود در بزنگاه‌های مهم زیستن و در مواجهه با مسائل، امید؛ تلاش؛ پشتکار، نشاط و عشق را برگزیدند. بنابراین؛ این کتاب برای ما قصّه‌هایی خواندنی روایت می‌کند.

در این روایت‌ها اتفاق خارق‌العاده‌ای رخ نمی‌دهد و قرار نیست رخ دهد، بلکه آنچه این داستان‌ها را متمایز و جذاب می‌کند، توجه به کوچکترین و گاه پیشِ پاافتاده‌ترین اتفاقات روزمره است که از خلال آن، راوی به درس‌های بزرگ و مهم حیاتی خود دست می‌یازد.

این دو کتاب، روایت مواجهۀ انسانهای موفق با فقر و تنگدستی، نبود امکانات، بیماری و مرگ، جدایی و دوری و تنهایی است، انسان‌هایی که ابتکار عمل را به دست می‌گیرند، در مصائب غرق نمی‌شوند و سختی‌ها را پشت سر می‌گذارند؛ آدم‌هایی که به انسانیت احترام می‌گذارند و دنیای زیباتری را می‌آفرینند که سزاوار زیستن است.

یکی از کوتاه‌ترین داستان‌های کتاب «داستان‌هایی با عطر قهوه» با نام «یک دقیقه» را در زیر با هم می‌خوانیم:

 

محبت میوه‌ای است که در تمام فصول بار می‌دهد و دست هرکسی به شاخۀ آن می‌رسد.

یک دقیقه

وقتی در ایستگاه قطار منتظر بودم، روی صندلی روزنامه‌‌ای دیدم و برای گذران وقت شروع به خواندن آن کردم. داستانی در آن نوشته شده بود:

«تمام سکه‌‌های داخل جیبش تمام شده بود که صدای اپراتور مکالمه را شنید: “یک دقیقۀ آخر است”، مرد می‌کوشید تمام حرف‌‌هایش به همسرش را در آن یک دقیقه بگنجاند و پیش از آنکه حتی خداحافظی کنند، تلفن قطع شد.

مرد بااندوه داشت از باجۀ تلفن همگانی خارج می‌شد که تلفن شروع به زنگ زدن کرد، مرد یک لحظه آرزو کرد کاش مأمور شرکت مخابرات پشت تلفن باشد و بگوید: “کسی برای ادامۀ مکالمۀ شما پول واریز کرده است”، اما با خودش گفت: “این ممکن نیست” و تصمیم گرفت جواب تلفن را ندهد، اما بعد از کمی پشیمان شد، صدایی از درونش می‌خواست جواب تلفن را بدهد  و تلفن را برداشت.

مأمور شرکت تلفن بود، گفت: «بله، زمان شما تمام شد، اما بعد از اینکه تلفن شما قطع شد، همسرتان گفت که شما را خیلی دوست دارد و چندبار این جمله را تکرار کرد، فکر کردم باید این موضوع را می‌دانستید برای همین زنگ زدم».