تماس بگیرید

من
آرام آرام
شاعر شدم
نخست وطنم را گم کردم
سپس شناسنامه ام
نیمکتی که غروب جمعه هایم را تحمل می کرد
کوهی که پنجشنبه ها پناهم می داد
زبان مادری ام را گم کردم
و دوستانی را که با هم شعر می خواندیم
پاهایم
دست هایم
چشم هایم
و قلبم را
از من خیالی مانده است:
پر از بوهای جانفزای گم شده هایم

هرکس دیگری جای من بود، شاعر می شد.

نسخۀ الکترونیک

خرید از طاقچه